همه پرسند:
چیست در زمزم? مبهم آب؟
چیست در همهم? دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می بَرَد این گونه به ژرفای خیال
*
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خند? جام؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری! ؟
*
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سین? کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پایند? هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گون? گل ،
همه را می شنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم!
*
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم،
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم،
تو بدان تنها این را تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان!
*
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند،
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند !
*
تو بخواه پاسخ چلچله ها رو تو بگو !
قص? ابر و هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرع? جانم باقیست ،
آخرین جرع? این جام تهی را تو بنوش! .